پارت ۲۹

وقتی گردن ات رو بوسید. گردن ات رو بو کشید و به صورت ات نگاه کرد
ات : دلم برات تنگ شده بود عوضی
یونگی بدون حرف لپ های ات رو بوسید و کنارش ات دراز کشید
ات : بقلم کن
یونگی ات رو تو بغلش کشید
و هردو به خواب رفتن
ات وقتی بیدار شد فهمید که یونگی نیست بلند شد نقاب رو برداشت و صدای قابلمه از پایین اومد و چشم بند رو زد و با دستش اطرافش رو لسم کرد و از در اتاق بیرون رفت
ات : یونگی
یونگی : ات وایسا الان میام عه الان میخوری زمین وایسا
یونگی اومد سمت ات
یونگی : من باید برم
ات : نه
یونگی. : بهت سر میزنم
ات : اصلا
یونگی : ات !
ات قطره اشکی ریخت و سرشو تو سینه یونگی کرد و یونگی ات رو تو بغلش کشید
یونگی : ناراحت نباش باشه
ات : برمیگردی اره ؟
یونگی بدون صدا اشک میریخت
یونگی : اره. حتما
یونگی از ات خداحافظی کرد و از خونه بیرون رفت ات چشم بندش رو باز کرد و به میز غذا خوری نگاهی کرد پر بود از غذا های مختلف و یه دسته گل و یه جعبه
سمت جعبه رفت وقتی بازش کرد.
ات : چی. وای
یه بسته نوار بهداشتی با روتختی بود
برگشت به اتاق تخت خونی بود.
ات : فاک اه چقدر من احمق ام
و ات برگشت رو تختی رو عوض کرد و لباس پوشید سمت صندلی رفت یه کیسه اب جوش دید لبخند ی. زد و شروع گرد به غذا خوردن و در هین خوردن اشک میریخت
کارش تموم شد و کاراش رو کرد و به شرکت رفت.
روز ها می‌گذشت و یونگی هر روز به ات رنگ میزد
هردوشون خوشحال بودن
یونگی دکتر یه بیمارستان بود. ات وقتی موضوع رو فهمید خوشحال تر شد
ات زنگ زد به یونگی
ات: من دارم میام
یونگی : ها ؟
ات: دارم میام ببینمت
یونگی : وایسا نه خب باشه بیا ولی تو حیاط وایسا
ات : باش
یونگی نقابی برداشت و زد و راه افتاد توی حیاط ات رو دید سمتش رفت
ات تا یونگی رو دید تعجب کرد و خنده ای کرد
ات : خودت گربه ای چرا نقاب زدی 😅
یونگی : احمق طلسم میشکنه
ات : راست میگی
ببخشید
یونگی رو صندلی نشست
ات : چخبر
ات سرشو رو شونه یونگی گذاشت
لحظه ای نگاهی به دختر بارداری کرد
ات : میخوام بچه دار شم
یونگی خشکش زد
یونگی. : چی میگی
ات : من میخوام ازت باردار شم
یونگی : دیونه شدی
ات : گفتم میخام باهات سکس داشته باشم تا باردار شم ( بلند )
یونگی دستش رو روی دهن ات گذاشت
یونگی : ات اینجا نگو آبروم میره
یونگی دستش رو برداشت
ات : اوکی من. سکس میخواااام ( بلند تر ) همه نگاهشون کردن
یونگی دست ات رو شید برد پشت بیمارستان
یونگی : سکس میخوای چرا بلند میگی
ات : چون نیاز دارم
یونگی : 😑
ات : مگه بده از شوهرم میخوام
یونگی : تو نمیتونی قیافه منو ببینی اون وقت سکس میخوای

ات : اره حتما میشه کاری کرد
یونگی : نمیشه من از بهشت حذف شدم میفهمی
ات یه لحظه بغض کرد
یونگی ات رو تو بغلش کشید
یونگی : عجب باش فرشته کوچولو حالا بعدا حرف میزنیم از ۲۰ سالگیت هول بودی
ات : خفه ( گریه )
یونگی :باش 😅 چقدر تغییر کردی
دیدگاه ها (۰)

پارت ۲۶

۲۸

۲۰۰ تایی شدنمون مبارک هو وو

پارت ۲۷ دشت باز

ات تو باتلاق ذهنی گیر کرده بود این اتفاق برای نمونه ۰۰۹ خیلی...

جیمین فیک زندگی پارت ۷۶#

#شش_پارتی#هیونجین#درخواستی p⁶اخروقتی میفهمه بارداری... .. چه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط